داستانک
14 مرداد 1394 توسط شکراللهی
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن…….
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ……
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید
مرد فریاد کشید ” خدایا یک معجزه به من نشان بده ” …..
کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم …..
از تو خواهش می کنم ……
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد …..
ما خدا را گم می کنیم ……
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ……