تو هم برو
به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.